باران

و باران سخت می بارد در یک شب سرد پاییزی. این آغازی دیگر است و این منم، گمشده در مه، ستاره ای سرگردان در کهکشانی بی انتها، فرورفته در قعر اقیانوسی عمیق و تاریک. من گم شده ام، من در دنیای متروک تنهایی خود که تاریک ترین شب ها و ابری ترین روزها را دارد و باد زیر آوار غروب کوچه هایش را دلتنگ می نوازد گم شده ام. آری من گم شده ام... 

 

 

 

 

به تو می اندیشم

همه می پرسند:
چیست در زمزمه مبهم آب؟
چیست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی آرام بلند،
که ترا می برد این گونه به ژرفای خیال؟
چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
چیست درکوشش بی حاصل موج؟
چیست درخنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت بدان می نگری؟
نه به باد،
نه به آب ،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها،
من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم!
ای سرا پا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم!
همه وقت،همه جا،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!
تو بدان این را تنها تو بدان،
تو بیا! توبمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب!
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ابر هوا را تو بخوان!
توبمان با من تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
من ، همین یک نفس از جرعه جانم باقیست!
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش